دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود میآورد. برگشت به سمت قدمهایی که صدایشان نزدیک میشد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گلها سرخ بودند. یکی را که بین انگشتهایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.
.
قدم گذاشتیم روی سینهی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی قله. پنجره باز بود. پیدا بود که باد سفیدیِ ابرها را به گونهاش میکشد.
حد تعادل را پیدا نمیکنم. انگار که جهانم صفحهای باشد بر شاخهای گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیدهی نهنگی. من ایستادهام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیشتر دویدهام، دستم را به دستی -بلکه دستهایی- رساندهام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی. حالا ایستادهام در میانه، وحشتزده حتا از دستبلندکردنی به پاسخ هر نگاهی. بیحرکت ایستادهام، و باز هم موجهای لرزه از پاهایم تا قلبم میرسند، سرم در خودش تاب میخورد و من باید مثل سنگی بی هر حرکتی همان جا که هستم بمانم که از همین آوار که مانده حفاظت کنم. مشتاقم به حرف زدن، ولی نباید قدمی بردارم، نباید وزنی به این زمینه اضافه شود، نباید تعادلی که نیست بر هم بخورد. خاک بلند میشود و بقیه فکر میکنند نمیبینمشان، نمیخواهمشان، آزارم میدهند. نمیدانند من بر صفحهای ایستادهام، روی شاخهای گاوی که گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی که نفس گرفته و میخواهد برگردد به عمق اقیانوسش.
یکی باید دستم را بگیرد و از این مهلکه بیرون بکشد، برساوش شاید.
گفتم صبر کنم اول عیدتان را به هم نریزم با بیربط نوشتنم. زیاد غر میزنم، غرغرِ اول سال هم دل آدم را بهم میزند. :)
چیزی در من غصه میخورد. غصهی همهی دوستهایی که میخواستم داشته باشمشان. همهی رابطههایی که نابودشان کردم. این را هم برنمیتابم که بگویم خودم هستم که غمگینم، این خواستن و خراب کردن و غصه خوردن را منسوب میکنم به چیز دیگری در خودم. اینها حرفهای مناسبِ اولِ سال نیستند، میدانم. چه کار کنم که حالم با حالتهای زمین هماهنگ نیست؟ چه کار کنم که تعطیلات به من نمیسازد؟ هر کس رها شده در دایرهی خودش. منم که باید مثل همهی دفعاتِ قبل این آدمها را کنارِ هم جمع کنم. انصافا استقامتی که من در ایجاد رابطه و نگه داشتنش دارم، هیچ کس ندارد. همین چند روز پیش بود که ایستادم کنارِ دخترعموی زیبای اتوکشیدهام، فقط چون به من هدیهی بیمصرفِ زیبایی داده بود و باید جبران میکردم. نمیدانم چند دقیقه شد. نفسم انگار که زیرِ آب مانده باشم، راست نمیشد. از بس تلاش کردم که لبخند به لب باشم و بیعلاقه و متبختر به نظر نیایم، صورتم و لثههایم دردناک شدند. دو تا سوال پرسیدم. هر چه پرسید در بیش از یک جمله جواب دادم. با این همه بیشترِ زمانی که کنارش نشسته بودم، به سکوت گذشت و من بچهای که خودش را با در و دیوار میکوبید ساکت کردم و همان جا نشستم. بدتر، پسرعموی خوشقیافهی سفیدم بود که تا مامان بابا رفتند، ما سه تا را گرفت به نصیحت، که درس بخوانید و کار پیدا کنید و فلان. چشمم درد گرفت از بس تلاش کردم ذهنم رم نکند و بیهوا خیره نشوم به قیافهاش، در حالی که به پیازِ شقایقهای توی صندوق فکر میکنم. باز فامیلِ مادریام قبلِ تحملتر است، آن قدر زیاد و بلند بلند مزخرف میگویند که میشود سرگرمِ چیزِ دیگری شد. زیاد غر میزنم؟ زشت مینویسم؟ چون خودم را انداختهام در دامِ هزاران کارِ نکرده، هزاران تعهد، هزاران رابطه. الهه که اشاره میکند به کنایههای آقای راحمی، که ابرازِ تعجب میکرد از دوستیِ ما، غصه در دلم فواره میزند. آن زمان که زندگیمان با هم میگذشت، شنیدنِ این حرفها خندهآور بود. حالا که به ندرت و دو سه ماهی یک بار با هم از خودمان حرف میزنیم، حالا که رابطهمان به جنازهی دوستی هم شبیه نیست، شنیدنِ این جملهها زجرآور است. گفت با الهه برویم خانهشان عید دیدنی و بازی. به تعدادِ صفحاتِ تمامِ کتابهای کتابخانه دوست دارم بروم. فکر کردن به رفتن اما، به پیشنهاد دادنش به الهه، به حسرت خوردنِ روزهای بعدش، منصرفم میکند. چرا خودم را فریب بدهم؟ زندگی که آن طور که من میخواهم نیست. عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم؟ بله. بشکن. جدا شوم از این سلسله، از این گرهخوردگی، از این ضعف. بزرگ شوم، مستقل شوم. اینها چرا این همه من را به خود گرفتهاند؟! فانّی توف؟ مسئله این جاست که آن ایمانِ سادهدلانه را گم کردهام. عجب. بالاخره این را نوشتم.
***
بالاخره نیم فاصلهای را که به جای زوم اوت کردن مرورگر، نیم فاصله تایپ کند، کشف کردم. :))
درباره این سایت